بی وفایی
با همه حرصی که داشتم میخوردم، تلاش کردم که خودم رو خونسرد نشون بدم، بهش گفتم آخه بدون تو صفا نداره، یه خورده سرِ خودت رو خلوت کن بیا با هم بریم، عروسی محمد یادته چقدر بهمون خوش گذشت و برامون خاطره خوب گذاشت، کمی صبر کردو گفت: باشه حالا ببینم چیکار میتونم بکنم، شام خوردیم تلفنش زنگ زد، گوشی رو نگاه کرد و رفت بیرون، و برگشت گفت: من باید برم مثل اینکه سقف خونه ای که ساختم ریزش کرده الان صاحب خونه زنگ زد گفت بیا ببین چرا اینطوری شده، فهمیدم که زنش زنگ زده گفته بیا اینم داره دروغ سر هم میکنه به من میگه، بهش گفتم: به هر دلیلی هم که سقف ریخته باشه الان که نمیتونی تو کاری انجام بدی صبر کن صبح برو، گفت نه اگر الان نرم صاحب خونه عصبانی میشه، لباسش رو تنش کرد که بره بهش گفتم، کی میای؟ گفت نمی دونم فکر نکنم تا هفته دیگه بتونم بیام، صبرم رو از دست دادم و گفتم...
ادامه دارد...
کپی حرام