بی وفایی داداشم به نصرالله گفت یا مثل آدم میای سر زندگیت یا من تا آخر پای خواهرم هستم. نصرالله گفت من الان دو تا زن دارم هر دوشونم میخوام اونم یه دختر جوون من نمی‌تونم تنهاش بزارم، اینجا میام سر میزنم ولی مجبورم برم پیش نازنین باشم مخصوصا شبها که اون از تنهایی میترسه، حالم از این حرفش بهم خورد، با تنفر گفتم، پاشو گورت رو‌گم کن برو، دیگه هیچ وقتم اینجا پیدات نشه، نصرالله بلند شد رو به داداش رضام گفت، ببین خودش میگه برو نمیخوامت، داداشم گفت آره شنیدم برو به سلامت، نصرالله رفت، انقدر از درون بهم ریختم که فقط گریه ارومم میکرد، منم شروع کردم به گریه کردن، داداشم گفت، ابجی اول که خودت گفتی بره بعدم اون یه زن جوون گرفته دیگه تو به چشمش نمی یای، ناراخت نباش رفت که رفت... ادامه دارد... کپی حرام