بی وفایی
امشب به نصرالله میگیم بیاد بریم خونه پدر زن علی صحبت کنیم جشن عروسیشون رو بگیریم برن سر زندگیشون، شب رفتیم قرار مدارهامون رو گذاشتیم، یک ماه بعدش جشن عروسی گرفتیم علی رفت سر زندگیش، نصرالله هم رفت پیش زن جدیدش، شش ماه بعدش خبر اومد که زنش رفته مهرش رو گذاشته اجرا و گفته طلاق میخوام نصرلله هم وانتش رو فروخته و کلی هم قرض کرده و مهرش و طلاقش رو داده، نصرالله اومد خونه، خیلی هم مهربون شده بود، ولی من ازش متنفر بودم، برای همین خونه دو طبقه مون رو، راه پله و در حیاط رو جدا کردیم من رفتم طبقه بالا نصرالله هم طبقه پایین، اصلا کاری به کارش نداشتم، فاطمه هر چند وقت میرفت خونش رو تمیز میکرد و براش غذا درست می کرد، باباش هر بار بهش میگفت مامانت رو با من اشتی بده من پشیمونم، فاطمه هم میومد به التماس کردن که بابا رو ببخش، ولی من نمیتونستم ببخشمش، یه روز که فاطمه اومد خونش رو تمیز کنه، صدای جیغ و گریهش بلندشد رفتم پایین دیدم نصرالله مُرده، علت مرگش هم ایست قلبی بود. من حلالش نکردم حساب و کتابمون گذاشتم به قیامت
پایان
کپی حرام