۱ شوهرم منو تو مسیر کلاس هنری که میرفتم دیده بود اونجا مغازه داشت منم چون مسیرم بود تقریبا هر روز از جلوی در مغازه ش رد میشدم اونم منو دیده بود و ازم خوشش اومده بود مادرش اومد خواستگاریم و وقتی که دیدم شرایطشون خوبه قبول کردم که باهم ازدواج کنیم شوهرم بهم گفت که دلش نمیخواد ی مدت بچه دار بشیم و یه چند وقتی باید برای خودمون خوش بگذرونیم بریم مسافرت و گردش و این چیزا، منم قبول کردم چند سال با همدیگه زندگی کردیم تا این که مامانش متوجه شد بیماره مادرشوهرم تو این سالها با من رفتار خوبی نداشت ولی دلم خیلی براش میسوخت، مادر شوهرم و خواهرای همسرم با من رفتار مناسبی نداشتن و با من خیلی‌سرد رفتار میکردن، زندگی من با شوهرم نه خیلی سرد بود نه خیلی عاشقانه ی زندگی عادی و معمولی با همدیگه داشتیم شوهرم حد توانش مایحتاج من و خونه رو تامین می‌کرد تا کم و کسری نداشته باشیم ادامه دارد کپی‌ حرام