یه روز که اومد خونه ما بهش گفتم من تو رو خیلی دوست دارم دختر خوبی هستی و داری با پسرم زندگی می کنی چون دلسوزتم دارم بهت میگم یه وقت نری به کسی بگی من گفتم گفت باشه برای اینکه جای پام رو محکم تر کنم گفتم نه اصلا ولش کن نمیگم به من چه، حسابی کنجکاو شده بود گفت چی شده؟ به من بگید من به کسی هیچی نمیگم بعد از اینکه چند بار تاکید کردم به کسی نگه بهش گفتم پسرم گفته زنم باهام سازگار نیست می خوام در اولین فرصت طلاقش بدم یه جوری زندگیتو حفظ کن دخترم مراقب باشی که زندگیت از هم نپاشه، عروسم به ظاهر چیزی بروز نده اما مشخص بود که خیلی ناراحت شده و فکرش مشغوله خیلی خوشحال بودم که تونستم درگیرش کنم یک هفته گذشت پسرم اومد پیشم گفت مامان رفتار زن من یه جوری شده هر کاری باهاش دارم لج میکنه هرچی بهش میگم گوش نمیکنه همش تو فکره یا داره گریه میکنه چیکار‌ کنم؟ من که دیگه مطمئن شده بودم نقشه م گرفته بهش گفتم ادامه دارد کپی‌حرام