# محبت ۳
انقدر ما رو از خودش ترسونده بود که یه بار وقتی داداشم رو صدا کرد داداشم از ترس به خودش مدفوع کرد بعد کلی داداشمو زد که چرا به خودت مدفوع کردی مجبورش کرد که خودش شلوارشو بشوره و خودشم تمیز کنه از بدیهای زن بابام هرچی بگم کم گفتم خیلی ما رو اذیت میکرد هر موقعم که به بابام میگفتیم باور نمیکرد و میگفت چون مادرتون مرده میخواید خوشبختی منم خراب کنید اوضاع بد زندگی ما ادامه داشت تا اینکه برادر دومم زن گرفت با زنش طبقه پایین ما زندگی میکردن و زنش خیلی به ما کمک میکرد خیلی دختر خوبی بود با اینکه در راه پله رو بسته بودن که اون نتونه بیاد بالا ولی هر بار که زن بابام ما رو تنبیه میکرد و می انداخت توی راه پله بهمون گرسنگی میداد زن داداشم از زیر در برامون نون پنیر میفرستاد تا اینکه یه روز اومد و به بابام گفت زنت داره بچههاتو اذیت میکنه از زن بابام فیلم و صدای ضبط شده داشت این بار دیگه زن بابام نتونست بزنه زیرش بابام ما رو برد دکتر و دکتر جای سوختگی روی ران پای من رو تایید کرد و به بابام گفت که من روی رون پام چند تا جای سوختگی دارم من یه دختر نوجون بودم روم نمیشد که به بابام رون پامو نشون بدم بابام داداش کوچیکمم برد دکتر و دکتر تایید کرد که علت خونریزی چشمش ضربه محکمیه که خورده به سرش چند جای سرش هم جای شکستگی هست و درمان نشده تازه بابام متوجه شکنجههای ما شد...
ادامه دارد
کپی حرام