#قسمت_دوم
#عنایت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
زندانی را آوردند ازش پرسیدم اقرار داری به این جرم؟
گفت: بله
گفتم: تو قاتلی؟
گفت بله
بهش گفتم: برام تعریف کن ماجرا رو ببینم چی شده
گفت: ما سه نفر بودیم شغل منم از بچگی دزدی ما یک تیم سه نفره بودیم با هم دزدی می کردیم، یک روز از جلوی یک مدرسه دخترونه یک دختری رو سوار ماشین کردیم، رفقای من سرش رو بین دو صندلی بردن چاقو رو گذاشتن زیر گردنش، گفتن صدات در بیاد می کشیمت، از شهر خارجش کردیم بردیم بیرون شهر، غروب آفتاب هم نزدیک بود، جایی که کسی صدای او را نمی شنید، و دست او به کسی نمی رسید، طفل معصوم فقط گریه میکرد، یک دختر ۱۵ یا ۱۶ ساله مثل ابر بهار اشک میریخت، توی بیابون جایی که هیچ کمکی نیروی براش نبود پیادش کردیم برای انجام جنایت، همین طور که اشک میریخت، به ما سه تا نگاه کرد، به این به اون، به من که رسید نگاهش رو روی من نگه داشت، گفت من سیده هستم، از اولاد حضرت زهرا، به خاطر مادرم فاطمه، قسمم داد، به چادر خاکی مادرم فاطمه، من رو آلوده نکن...
#ادامه_دارد...
ایدی ثبت خاطرات شما👇👇
@Mahdis1234