#لطف_پروردگار ۲
خودم خیلی غصه می خوردم که مادرم انقدر داره کار میکنه و هیچ کاری از دست من بر نمیاد نمیدونستم باید چیکار کنم برای همین فقط درس میخوندم سنم اونقدری نبود که کسی سر کار راهم بده شاگرد زرنگ مدرسه بودم و درسم رو حسابی میخوندم مامانمم وقتی میومد مدرسه از درسم بپرسه می فهمید که معلم ازم راضیه حسابی خوشحال میشد و میگفت آفرین پسرم سربلندم کردی سالها به همین شکل گذشت تا اینکه ما بزرگ شدیم وقتی که بزرگتر شدم شروع کردم به کار کردن پیش سرکارگرای مختلف کارگری میکرد خیلی سخت بود دوست داشتم درسم رو ادامه بدم اما امکانش برام وجود نداشت خواهرا و برادرام سنشون کم بوده نمیتونستن برن سر کار، منم شده بودم کمک خرجی مادرم باید یکی تو مخارج بهش کمک میکرد
ادامه دارد
کپی حرام