۱ بابای من خیلی پولدار بود توی روستامون به ثروت و پول زیاد معروف بود و همه بابام رو میشناختن خواستگارای ریز و درشتی داشتم و یه جورایی �میدونستم هر کسی که میاد خواستگاریم چشمش به مال و منال بابامه و می‌خوان خودشونو برای آینده‌شون بیمه کنن چون تک دختر بودم و هیچ برادری هم نداشتم تمام اموال پدرم مال من بود، از این فکرمم مطمئن بودم بالاخره یه روز پدرم بهم گفت که سن ازدواج تو هم رسیده و باید یکیو انتخاب کنی یه خواستگاری داشتم که از همشون به نظرم بهتر بود اصلاً دلم نمی‌خواست ازدواج کنم و تمایلی به ازدواج کردن نداشتم ولی وقتی هم که می‌خواستم به ازدواج فکر کنم ناخواسته همین یه دونه خواستگارم میومد توی نظرم مادرش حسابی سمج بود و ولکن نبود هر موقع یه مراسمی می‌شد اینم میومد برای خواستگاری کردن از من ادامه دارد کپی حرام