❤️بسم الله الرحمن رحیم❤️ در یکی از عملیات های سخت ما در یک تنگه ای گیر افتادیم و تانک ها عراقی به ما نزدیک میشدند یک دفعه یکی از بچه ها را دیدم یک کمربند نارنجک بست به خودش و داشت به سمت تانک های عراقی می رفت بهش گفتم کجا می روی گفت داستان مرا به امام بگو گفتم ما زنده نمی مانیم اگر ماندیم داستان همه را میگیم بعد یک دفعه گفت حلالم کنید و رفت گفتم نرو اما رفت و دو سه تا تانک را منهدم کرد وبعد تانک های عراقی ترسیدند و پا به فرار گذاشتن وما زنده ماندیم من رفتم پیر جماران و داستان را برای امام گفتیم و بعد امام به گریه افتاد . 🌹