#تاوان_۲
چندباری اینطوری گذشت که دیگه طاقت نیاوردم و جریانو به مامانم و آبجی فریبام گفتم ولی بی فایده بود میگفتن اگه تو طلاق بگیری ۳ زندگی از هم میپاشه بهم گفتن تو باهاش مدارا کن وقتی بچه دار بشید باهم خوب میشید. ۶ ماهی از این جریانا گذشت و من فهمیدم باردارم و خیلی از این بابت خوشحال بودم چون فکرمیکردم اگه حسین بفهمه باردارم دیگه منو نمیزنه ولی نه کسی که ذاتش خراب باشه درست بشو نیست. به توصیه خونوادش چندروزی هوامو داشت ولی دوباره شد مثل قبل،هرچی بیشترباهاش زندگی میکردم بیشترمتوجه میشدم که حالات روحیش دست خودش نیست و وقتی مست میشد اصلا نمیفهمید که داره چیکار میکنه فقط میوفتاد به جون منِ بیچاره و انقدر منو میزد تا خودش خسته میشد ،یبار انقدر منو توی دوران بارداری زد که به خونریزی افتادم و بی حال روی زمین افتادم وحسین بادیدن حالم ترسید و منو به بیمارستان رسوندوقتی چشامو باز کردم مامانم و فریبارو کنارتختم دیدم که مامانم داشت گریه میکرد تازه یادم افتادچی شده سریع دستمو روی شکمم گذاشتم و با بغض گفتم
--آبجی بچه ام؟؟
--نگران نباش قربونت بشم دکترگفت که دخترت خوبه
ازشنیدن این حرف آبجیم ذوق کردم، بعد دو روزمراقبت ازبیمارستان مرخص شدم و سه ماه مونده بودبه زایمانم که مامانم اینا نذاشتن برم خونه خودم و گفتن اون دیوونه دوباره بلایی سرت میاره،بخاطرکتک های حسین دکتربهم استراحت مطلق داد وبهم هشدار داد که بایدخیلی مراقب باشم وگرنه دخترمو از دست میدم.توی این سه ماه حسین چندباری باگل اومددنبالم وکلی عذرخواهی کرد ولی مامان وبابام بهش میگفتن بهتره تاموقع زایمان پیش خودمون بمونه.
ادامه دارد...
کپی حرام.