#توکل_۶
صبح زود از خواب بیدار شدم و رفتم به آدرسی که آقای محمدیان بهم داد،یه تولیدی نسبتا بزرگ بود وچون من قبلا این آقای رسولی رو ندیده بودم از یکی از کارکنان پرسیدم که کجا میتونم آقای رسولی رو پیدا کنم که اونم اتاق حاج آقا رسولی رو بهم نشون داد. رفتم سمت اتاق و تقه ای به درب زدم وچندثانیه بعدش صدای نسبتا آروم یه آقایی به گوشم رسید
-- بفرمایید
دستی به لباسام کشیدم و دستگیره درب رو به پایین فشار دادم و رفتم داخل یه آقای تقریبا ۶۲ ساله پشت میز نشسته بود و با دیدن من لبخندی زد و گفت
-- امری داشتید ؟درخدمتتون هستم
-- سلام من رحیمی هستم از طرف آقای محمدیان مزاحمتون میشم.
چندثانیه ای سکوت کرد و بعدش با همون لبخندش ادامه داد
-- آها ،خیلی خوش اومدید .بفرمایید بشینید درخدمتتون هستم
تشکری کردم و روی یکی از صندلی های کنار میزش نشستم و حدود نیم ساعتی باهم حرف زدیم و درنهایت قرار شد من از فردا توی تولیدی ایشون شروع به کارکنم.باخوشحالی از روی صندلی بلند شدم و خداحافظی گرفتم و راه افتادم سمت خونه ، سرراه یه جعبه شیرینی گرفتم تا دست خالی نرم خونه، خانمم و دخترم رو هم خوشحال کنم.وقتی رسیدم خونه خانمم با دیدن جعبه شیرینی هین بلندی کشیدی وبا صدای بلندی گفت -- خدایاشکرت من که گفتم به خودش توکل کن تا کمکت کنه.
پایان.
کپی حرام.