۳ اون شب دلم برای فرزانه سوخت به مامانم گفتم چرا اینکارو کردی؟ گناه داشت گفت باید حقشو میذاشتم کف دستش که ادم بشه دلم برای فرزانه سوخت اما از ترس اینکه خودمم کتک نخورم هیچی نگفتم فرزانه بچه شهر بود و از حیوونای ما می‌ترسید مامانم مجبورش می‌کرد بره پیش حیوونا می‌گفتم خب تو که می‌دونی می‌ترسه چرا میفرستیش گناه داره مامانم می‌گفت به جهنم بزار انقدر بترسه تا سکته کنه همینه که هست دلم خیلی برای فرزانه می‌سوخت ولی کم کم رفتارهای فرزانه به خاطر بلاهایی که مامانم سرش می‌آورد با منم عوض شد دیگه صمیمی نبودیم اصلاً سراغم نمی‌اومد و کاری هم با من نداشت فرزانه تنها کسی بود که من گاهی اوقات وه بیکار میشدم می‌تونستم باهاش حرف بزنم یا وقت بگذرونم ولی اونم از دست دادم فرزانه می‌خواست کارای مامانمو تلافی کنه اما این وسط من بی‌گناه بودم اونم این چیزا حالیش نبود ادامه دارد کپی حرام