#کار_خدا ۲
وارد حیاط که شدم، اول پوتینمو از پا کندم و بعد جورابم.
طبیعی بود که بعد از ۱۲ ساعت نگهبانی، پاهام بو بده و دم کرده باشه.
گرفتمشون زیر شلنگ بلند وسط حیاط و همینطور که به غرغر مامان گوش میدادم، چشممرو بستم و لذت خنکای آب را با تمام وجود چشیدم.
چند دقیقه به همان حال موندم تا اینکه همهی وجودم خنک شد.
شیر آبو بستم. شلنگ انداختم گوشهی حیاط و وارد شدم.
مامان هنوز داشت غرغر میکرد.
بلند سلام کردم. لبخند داشتم و با چشم دنبال احمد میگشتم که حتما گوشهکناری، بالشت پرشو تو بغلش گرفته بود و به غرغرهای مامان پوزخند میزد.
خیلی بیخیال بود، خیلیی!
تا چشمم به احمد افتاد، قبل از اینکه دهن باز کنم بگم باز چی کار کردی؟
یهو مامان از اتاق کناری پرید جلوم و گفت: یالا برو یه سلمونی بعدش یه دوش بگیر که خیلی کار داریم.
چشمام چهارتا شد. بلاتکلیف و متعجب دستامو از هم باز کردم که یعنی چه خبره؟
ادامه دارد
کپی حرام