#کار_خدا ۳
مامان اتو به دست وارد اتاق بغلی شد و اهمیتی به حرکت من نداد.
احمد که بیخیال در حال تخمه شکستن بود، تکخندی زد و با اشارهی سر گفت: حاج خانم قیام کرده. دیده من تن نمیدم میخواد تو رو اسیر کنه.
هاج و واج مونده بودم بین احمد و مامانی که از اتاق کناری داشت تند و تند به احمد بد و بیراه میگفت. نفس پری گرفتم. در نهایت برگشتم و کنار در اتاق، نگاهی به قامت خسته و چهرهی عصبی مامان انداختم. پرسیدم: میشه بگین چی شده که منم بدونم.
یهو نگاه تند مامان بالا اومد و همزمان با اینکه میغرید، انگشت تهدیدشرو مقابلم گرفت و گفت: هیچی! خاک برسر من شده. خوب گوش کن ببین چی میگم علی اگه توام بخوای مثل اون دراز بیخاصیت با آبروی من بازی کنی دیگه نه من، نه تو! چادرمو سر میکنم و از این خونه میرم.
ناراحت و نگران پرسیدم: خب اول بگین جریان چیه، بعد تهدید کنید.
ادامه دارد
کپی حرام