۲ اشکاش رو پاک کرد و گفت چه فایده فکر کردی اینجوری مساله حل میشه؟ شاید با سکوت من فعلا حیا کنه و بیشتر ازین عذابم نده... تو و خواهرت همه دارایی من هستید بابات با اینکار خودش رو از چشم من و فامیل انداخت اما بخاطر ارامش شما دوتا حاضرم هرخفتی رو به جون بخرم دلم برای مامان میسوخت اما کاری ازم برنمیومد چند وقت گذشت تا اینکه متوجه شدم خبر ازدواج بابام رو همه محل فهمیدند حتی توی مدرسه بچه‌ها در موردش حرف میزدند از بابا تنفر پیدا کرده بودم اما جرات اعتراض کردن نداشتم یه شب که بابا هنوز به خونه نیومد من و خواهر کوچکم اونقدر تو گوش مامانم خوندیم که چرا چیزی به بابا نمیگی اون داره ابروی مارو تو محل و حتی تو مدرسه میبره که وقتی بابا رسید مامانم شروع به غرغر و دعوا کرد برای اولین باز دعوای خیلی بدی بینشون شکل گرفت ادامه دارد