6 راست می‌گفت خودم هم وقتی به آینه به خودم نگاه می کردم از خودم متنفر می شدم ! اصلا کسی که توی آینه بود رو نمی‌شناختم. اون شب احسان بعد از مدتها به من نگاه محبت آمیز انداخت. منم تا صبح اشک ریختم . حس کردم نگاهش از روی ترحم بود. حرفای احسان مدام تو ذهنم اکو می‌شدن. حق داشت من خیلی وقت بود خودمو فراموش کرده بودم. حتی خودمم از خودم بیزار بودم چه برسه به احسان! خودم! واژه غریبه ای بود بعد این همه مدت! روز بعدش رفتم آرایشگاه و بعد مدت ها به خودم رسیدم‌ . با کارتی که احسان بهم داده بود لباسهای متنوع گرفتم. تا می تونستم در کنار کارهای خونه به خودمم میرسیدم و به مرور متوجه شدم که احسان با میل قلبی داره به سمتم میاد و حتی خیلی بهتر از قبل شدیم ! من خودم رو فدا کردم و خودم رو کاملا از یاد بردم با این خیال که احسان با این فداکاری بیشتر جذبم می شه اما دیدم که کلا ازم فاصله گرفت. پایان . کپی حرام.