۲ پسر خالم سعید اومد خواستگاریم قصدم این بود که بهش جواب منفی بدم اما وقتی رفتیم توی اتاق برای حرف زدن نظرم به کل عوض شد تصمیم گرفتم به خواستگاریش فکر کنم. مامانم و خاله م خیلی اصرار داشتن که یه جوری ما با هم ازدواج کنیم مامانم می‌گفت _ زندگیتون اینجوری قشنگتره و به همدیگه میاید چون اشنا هستیم مشکلی پیش نمیاد یک هفته کامل به خواستگاری سعید فکر کردم بالاخره بعد از یک هفته جواب مثبت دادم ولی هیچ وقت از زیاده خواهیم به سعید نگفتم، یکی از شرط‌های سعید این بود که بعد از ازدواج سرکار نرم و خودش همه چیز برام می‌خره درسته که از سعید خوشم میومد اما وقتی با دیدگاه منطقی و واقع بینانه نگاه می‌کردم سعید نمی‌تونست برای من چیزی بخره اون ی حقوق کارگری داشت و من بعید می‌دونستم حتی تا سر ماه بتونیم باهاش زندگی کنیم اما انقدر گفت خودم همه کار می‌کنم که منم کوتاه اومدم بعد ازدواج دیگه سر کار نرم ادامه دارد کپی حرام