3 دستی‌به صورت خیس اشکم کشیدم و به طاها گفتم_ مامانی گریه نکن . عمه حتما باهات شوخی کرده عزیزم‌. دلم بدجوری گرفته بود اما باید صبر می‌کردم تا بهروز بیاد. هوا تقریبا تاریک شده بود که بهروز از راه رسید. تا اون موقع بیرون نرفته بودم. با اومدن بهروز از اتاقم خارج شدم. با چشمای اشکی به استقبالش رفتم. نگران لب زد_ چی شده ساناز؟ با هق هق گفتم_ خواهرت اذیت کردن من براش‌کافی نبود حالا شروع کرده به اذیت کردن طاها؟ گیج و منگ لب زد_ چی شده ؟ درست حرف بزن ببینم. گریه کردم و گفتم_ به طاها گفته مادرت عجوزه است! وقتی هم که طاها از من دفاع کرد سرش داد کشیده! بچه م خیلی ترسیده بود! با گریه خوابوندمش بهروز! ادامه دارد . کپی حرام.