6 وضعیت مالی خوبی نداشتیم. حسین تا قبل مرگش کشاورزی می‌کرد و گاهی هم برای کار به شهرستان می‌رفت که توی سفر آخری تصادف کرد و فوت شد. زندگیمون رو همینطور می‌چرخوندیم. بعد از فوتش تصمیم گرفتم که خونه روستارو بفروشم و باهاش یه خونه کوچیک تو شهر بخرم. بعد از کلی گشتن بلاخره یه خونه نقلی پیدا کردیم‌ خودمم تو یه رستوان شروع به کار کردم‌‌‌. حلما که درسش تموم شد ۲۴ سالش بود و با کسی که دوستش داشت ازدواج کرد . من موندم و حسن که هردو کار می‌کنیم و زندگیمون رو می‌چرخونیم‌‌. از وقتی که به شهر اومدم شکر خدا زندگیم بهتر شده درسته که خانواده م ظلم بزرگی در حق من کردن و کودکی و بچگی من رو ازم گرفتن اما من قوی موندم و هرطور که شد از پس مشکلاتم براومدم و با عشق و علاقه بچه هامو بزرگ کردم . پایان. کپی حرام‌.