1 از حضور مادر شوهرم تو خونه مون خسته شده بودم. برام سخت شده بود که بخوام باهاش یه جا زندگی کنم. من دیگه نمی‌تونستم بهش رسیدگی کنم. من حتی حاضر نبودم به مادر خودم رسیدگی کنم چه برسه یه زن که نسبت خونی باهام نداشت. شب که بهمن اومد خونه حرفامو باهاش می‌زنم و باهاش اتمام حجت می‌کنم که یا جای من و بچه هاش تو این خونه است یا جای مادرش. شب که از سر کار اومد خسته و نذار بود . اولش گفتم که بذار خستگی از تنش بره که بیخودی داد و بیداد راه نندازه بعد باهاش حرف‌می‌زنم. اما خودش از در نیومده گفت_ سمیرا به مامان غذا دادی؟ خیلی حرصم گرفت ! حتی یه سلامم به من نکرد! انگار سمیرا کلفت مادرشه! اوفی گفتم و با کنایه لب زدم _ منم خوبم بهمن جون! بچه ها هم خوبن! خسته نباشی عزیزم. داخل اومد و گفت_ خوبه پس شکر خدا. ادامه دارد . کپی حرام.