#حرمت 2
با لحن محکمی گفتم_ بهمن باید باهات حرف بزنم . خیلی مهمه.
_قبلش بذار برم مامان رو ببینم . بهش غذا دادی دیگه؟
پوفی کشیدم و گفتم_ نه عزيزم ندادم!
ابرویی بالا داد_ یعنی چی؟
صدامو کمی بالا بردم_ یعنی اینکه من دیگه خسته شدم! این همه سال از زندگی خودمو و بچه هام زدم شدم کلفت یه پیرزن معلول که به زور دو کلمه هم به زبون میآره!
بهمن که خون جلوی چشماشو گرفته بود گفت_ در مورد مادر من درست حرف بزن!
_چشم درست حرف میزنم اما بهمن من دیگه از این به بعد کاری به مادر شما ندارم!
بهمن چند قدمی بهم نزدیک شد_ اون منو بزرگ کرده سمیرا مادرمه این همه مدت ازم مراقبت کرده!
_ خوب توهم بشین ازش مراقبت کن! آخه به من چه!
ادامه دارد.
کپی حرام.