6 بابا خیلی عصبی بود و اصلا آروم نداشت. منم که صبح تا شب تو اتاق خودمو حبس کرده بود . گوشیم خاموش بود. کامبیز چند باری اومد دم در خونه اما بابا راهش نداد و گفت که رویا نمی‌خواد ببینت. طبق معمول تو اتاق گریه می‌کردم که مامان اومد داخل.‌کنارم نشست و گفت_ نکن این کارو با خودت! کامبیز پشیونه و به پدرت گفته که اشتباه کرده! گفته دیگه همچین چیزی تکرار نمی‌شه! سکوت کردم که ادامه داد_ دخترم یه وقتایی گذشت لازمه! به خاطر همتا از اشتباه پدرش بگذر اونم مطمئنا پشیمونه! مامان حرف زد و منم همونطور خیره به نقطه ای بودم. لحظه ای بعد در اتاق باز شد و همتا به داخل اومد. خودشو انداخت تو بغلم _ مامان دلم برای بابایی تنگ شده! گریه امونمو بریده بود. دلم می‌خواست ببخشم اما می‌ترسیدم بازم تکرار شه. نگاهی به مامان انداختم که لبخندی از روی دلسوزی نثارم کرد. اینبار هم بخشیدم . حالا که بابا می‌گفت پشیمونه اینبار هم بهش فرصت میدم به خاطر دخترم همتا و به خاطر آروم گرفتن دلم . پایان . کپی حرام‌.