#لجبازی 4
معصومه هم با دیدنم نگران شد و شروع کرد به سئوال و جواب کردن.
مامان کلافه گفت_ والا این دختر نمیفهمم چه مرگش شده حرفم نمیزنه.
نشستیم که مامان با عصبانیت گفت_ فرهاد کجاست؟ چرا تنها پاشدی اومدی.
نفسی به بیرون فرستادم و با بغضی که توی صدام بود گفتم_ مامان ما باز دعوامون شد !
مامان هینی کشید و مضطرب لب زد _ دوباره چرا؟
اشکام سرازیر شدن_ می گه نباید بری خونه الهام! منم گفتم پس توهم حق نداری بری خونه فرزانه اینا!
خلاصه که دعوا گرفتیم اونم زد گوشیمو شکوند!
معصومه ناباورانه لب زد_ جدی میگی؟
اشکامو با پشت دست پاک کردم که مامان با عصبانیت گفت_ آخه دخترم خودتون به درک! به فکر اون بچه بدبخت تو شکمت باش عزیزم.
ادامه دارد.
کپی حرام.