5 از روی ناچاری همراهش رفتم . رفتیم مغازه داداشم. داداش حامد نبود. فروشنده ش رو برداشتیم با خودمون بردیم مغازه برادر محسن، مهدی، قبل رفتنمون فروشنده که یه دختر نوجوون هم بود در حالی که ترسیده بود مضطرب قضیه رو به محسن گفت‌ . اما محسن باور نمی‌کرد و همونطور داد می‌کشید که دروغ می گین می خواین به خانواده من تهمت بزنید. رفتیم مغازه برادرشوهرم مهدی. اولش فروشنده بازم حرفاشو تکرار کرد و گفت که این آقا اومده و آمار از من گرفته منم طبق وظیفه م به صاحب کارم گفتم که بعدا برام دردسر نشه. اما محسن و مهدی مدام بهش بد و بیراه میگفتن که به تو چه ربطی داره! مگه یه فروشنده ساده نیستی! چرا تو مسائل خانوادگی دخالت کردی! بیچاره از ترس لال شده بود خواستم از دختر بیچاره دفاع کنم که محسن سر منم داد کشید که حق دخالت ندارم. ادامه دارد. کپی حرام.