5 پسرشون یونس هشت سال از من بزرگتر بود و پرستار بود. پدرش پاسدار بود و موقعیت خوبی داشت. پدرم گفت نه و دخترم می‌خواد درس بخونه. خیالم راحت شد اما همسایه مون کوتاه بیا نبود و مدام می‌اومد خونمون و به پدرم التماس می‌کرد که پسرم یونس عاشق دخترتون الهه شده اجازه بدین رسمی بیایم خواستگاری . استرس گرفتم که نکنه انقدر میان و میرن پدرمو راضی کنن. اما خیالم هم از بابت پدرم راحت بود. پدرم بهم می‌گفت فقط درستو بخون. یه مدت بود خیالم راحت شده بود از بابت پسر عمه م محمد ‌که سر و کله اینا پیدا شد و دوباره فکر منو مشغول کردن. تنها چیزی که می‌خواستم این بود که فقط رو درسم و هدفم که پزشکی بود تمرکز کنم. اما پدر یونس بلاخره موفق شد که پدرمو راضی کنه و بیان خواستگاری. وقتی بابام گفت که قراره بیان منو خواستگاری کنن بادم خالی شد و تمام امیدمو از دست دادم. ادامه دارد. کپی حرام.