من فاطمه ام و ۲۸ سال سن دارم . امسال بعد کلی تلاش و درس خوندن برای استخدامی آموزش و پرورش قبول شدم. از خوشحالی در پوست خودم نمینگنجیدم و خیلی زود رفتم سمت خونه تا خبر قبولیمو به خونوادم بگم وقتی بهشون گفتم هم خوشحال شدن و هم ناراحت، خونواده من مخصوصا پدرم هیج وقت نمیذاشت ما بچه ها جای دوری برای تحصیل بریم و همیشه دوست داشت که بهش نزدیک باشیم و من دانشگامو همون اطراف شهرستانمون گذروندم ولی الان برای کلاس های معلمی باید میرفتم سمت تهران و این کارمو سخت می‌کرد چون هم پدرم مخالف بود و از طرفیم خوابگاه نداشتم و باید خونه مجردی میگرفتم ولی کسی رو نمیشناختم و نمیدونستم باید چکار کنم بالاخره بعد کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم که برم و آیندمو بسازم ،خدا میدونست که خیلی زحمت کشیده بودم و روزای سختی رو گذرونده بودم. نمیتونستم راحت بی خیال دوره معلمیم بشم. ادامه دارد.... کپی حرام.