وقتی لیست رو نگاه کرد سرتاییدی تکون داد و گفت -- آره درسته امتیازاتون هم عالین مکث کوتاهی کرد و ادامه داد --ولی درجریانید که شما برای شهرستان های اطراف تهران قبول شدید --بله میدونم ،هیچ راهی نداره که من توی شهرستان خودم یا نزدیکای شهرستانم آموزش ببینم ، آخه کسی رو اینجا ندارم که بخوام برم پیشش ،، تنهایی هم نمیتونم خونه اجاره کنم -- نه متاسفانه و اگه تا هفته آینده ثبت نامتونو تکمیل نکنید از لیست معلم ها حذف میشید سری به نشونه فهمیدن تکون دادم و بعداینکه ازشون تشکر کردم از اتاق زدم بیرون و با ناامیدی از اداره خارج شدم ،احساس ضعف شدیدی داشتم اون اطراف یه ساندویچی پیدا کردم و یه ساندویچ سفارش دادم بعد اینکه ساندویچمو خوردم تصمیم گرفتم برم ترمینال و بلیط رفت بگیرم تا شب نشده بود بایدمیرسیدم خونه ،، توی مسیر ترمینال مامانم زنگ زد و وقتی صدای ناامید و خسته ام رو دید یه خورده دلداریم داد و گفت که نگران نباش خدا بزرگه و به خودش پناه ببر تا کمکت کنه . گوشی رو قطع کردم و رفتم توی فکرحق با مادرم بود ، توی این دوسال که دلم بیقرار بود و کسی نمیتونست آرومم کنه فقط خدا تونست بهم آرامش بده و شک ندارم که قبولیم برای آموزش پرورش هم خواست خدا بوده و بازم خودش کمکم میکنه و پناهم میشه. ادامه دارد.... کپی حرام.