#عشقدیرینه 6
همه چیزو به مادرم گفتم مادرم گفت _دخترم شاید قسمت خدا بر این بوده که بعد این همه سال شما اتفاقی همو دیدین بهش یه فرصت بده.
به حرفهای مادرم فکر کردم و تصمیم گرفتم که یه فرصت دیگه به حسام بدم چون خودمم واقعاً حسام رو دوست داشتم.
روز بعد که حسام آیدا رو به مهد آورد بهش گفتم که میتونه با پدرم تماس بگیره و برای مراسم خواستگاری باهاش هماهنگ شه.
حسام که خیلی خوشحال شده بود تشکری کرد و شماره پدرم رو گرفت .
چند روز بعدش با پدرم تماس گرفت و باهاش برای مراسم خواستگاری هماهنگ کرد.
پدرم قبول کرد که به خواستگاری بیان و وقتی که در جریان شرایط حسام قرار گرفت به من گفت که خودت تصمیم بگیر دخترم من هیچ دخالتی نمیکنم آینده وزندگی خودته!
با توکل بر خدا به حسام جواب بله را گفتم و خیلی زود مراسم ازدواج رو گرفتیم.
تو مدت کوتاهی موفق شدم که با آیدا ارتباط بگیرم. بعد از سال جدایی و سختی هایی که کشیدم بلاخره به عشقم رسیدم و خدا را شکر بابت طعم خوشبختی که در کنار حسام نصیبم شد .
پایان.
کپی حرام.