-- مریم خانم با شمام؟؟ نمیخوای جوابمو بدی ؟؟ میدونی چرا نگرانت شدم؟؟ سرتاسفی برام تکون داد و با بغضی که توی صداش بود گفت -- یه نگاه به اطرافت بنداز همه دارن نگامون میکنن، من بعد دوهفته باکمک اطرافیانم و حرفای مادرم تونستم سرپا بشم و دوباره بیام دانشگاه،تو در حقم بزرگترین گناه رو کردی . من که همون روزای اول بهت گفته بودم چون پدر و مادرم تفاهم نداشتن از هم جدا شدن و من پیش مادرم زندگی میکنم و پدرم بعد جدایی از مادرم رفته خارج و تلفنی باهاش در ارتباطم و وقتایی میاد ایران میبینمش . چرا اون موقع جریان رو به خونوادت نگفتی تا اینطوری آبروریزی نشه ؟؟ تو باعث شدی من غرورم بشکنه تا جایی که توی این مدت به خودکشی هم فکر کردم . -- ببین مریم جان م.... دستای لرزونش رو به نشونه سکوت برام بالا آورد و گفت -- اول اینکه از این به بعد من خانم محمدی هستم و شما آقای سالاری ادامه دارد... کپی حرام.