رسیدم کارخونه امروزم من چند جلسه و قرار کاری پشت سرهم داشتم، کارام انجام شد حول و حوش ساعت ۷شب بود با زهره تماس گرفتم که اونم گفت دیگه کاراش تموم شده و داره میره سمت خونه بهش گفتم که لباساشو عوض کنه و بیاد که با همدیگه برای شام بریم بیرون. سر راه یه دسته گلم گرفتم که امشب تقدیم زهره خانم کنم من تک پسر خونواده ام هستم و پدر و مادرم به جز من هیچ بچه دیگه‌ای ندارند. زهره خیلی احترام پدر و مادرمو حفظ میکنه و همیشه همه جا هواشونو داره به خاطر همین منم به جبران کاراش همیشه سعی می‌کنم هوای پدر و مادر اون رو هم داشته باشم .رسیدم خونه و کلیدو انداختم و رفتم داخل دسته گل پشتم قایم کرده بودم بازهره سلام و احوالپرسی کردیم و بعدش دسته گل رو جلو آوردم و تقدیمش کردم .زهره با دیدن دسته گل ذوق زده شد و با خوشحالی گفت -- وای علی جان اینو برا من گرفتی!؟ -- آره همسرعزیز و فداکارم مکث کوتاهی کردم و گفتم -- به خاطر اینکه از زحماتی که این مدت برای خودم و زندگیمون کشیدی تشکر کنم -- ممنون علی جان آخه چرا انقدر زحمت می‌کشی باور کن که نیازی به این کارا نیست. ادامه دارد... کپی حرام.