#یلندپرواز 6
رفتیم سر مزار و نشستیم چقدر دلتنگ عموی عزیزم بودم من عمومو خیلی دوست داشتم با صدای مادربزرگ به خودم اومدم_ خوب دخترم زهرا جان این قبرها رو میبینی؟ زیر تک تکشون آدمای خوابیدن که تا هفته قبل یا سال قبل و حتی قبلتر ۱۰ سال ۲۰ سال ۳۰ سال قبل داشتن زندگی میکردند .
صاحب این خونهها و مغازهها و ملکها اما الان کجان زهرا جان؟
زیر این خاک خوابیدن.
با دقت نگاهش میکردم که ادامه داد_ آره دختر عزیزم عمر ما کوتاهتر از اونه که به بطالت بگذره!
تک تک اینایی که تو این قبرا خوابیدن منتظر یه خیرات کوچیک از طرف عزیزانشون هستن!
میدونی چرا ؟ چون تو این دنیا
واجباتشون رو به جا نیاوردند و الان اون دنیا در عذابن ! منتظرند تا نزدیکانشون با خیرات کمی از عذاب اونا را کم کنند بلکه خدای مهربون ببخششون از گناهانشون بگذره!
نمیدونم چرا با حرفهای مادربزرگ آرامش عجیبی به دلم افتاد.
اشکام سرازیر شدم خدایا من میخواستم خودم رو به دیگران عرضه کنم به خاطر چی؟ ارزششو داشت؟
من میتونم از طریق همین درسم موفق بشم و یک رشته خوب قبول شم نه اینکه برم بدن خودمو عرضه کنم و جلوی مردم به نمایش بگذارم بلکه پولی بهم بدن!
پول درآوردن از هر راهی درست نیست نازنین منو فریب داد خدایا منو ببخش بابت این مدتی که نسبت به واجباتم بیاهمیت شدم به جا نیاوردم توبه کردم و از اون روز دوباره شروع کردم به خوندن نماز و واجباتم و حجابمو کامل کردم و دیگه با اون بچهها مخصوصاً نازنین قطع ارتباط کردم.
پایان.
کپی حرام