زنگ زدم به سامان، گفتم تو کجایی گفت جلوی مدرسه، اتوبوس اردوی مدرسه رفته بود، از مغازه اومدم بیرون، از عکسی که قبلا در مجازی بهم نشون داده بود شناختمش، اونم من رو شناخت، با یه شاخه گل اومد نزدیکم، گل رو بهم داد، با هم رفتیم توی پارک، ظهر اومدم خونه، مامانم کلی بهم زیارت قبول گفت، منم کلی براش از اردو خالی بستم، فردای اون روز سر کلاس بودم که خانم ناظم اومد گفت، خانم عباسی بیا دفتر، اومدم دفتر دیدم مامانم با رنگ و روی پریده توی دفتر هست، گفت، تو دیروز با مدرسه نرفتی اردو کجا بودی، گفتم با یکی از دوستام رفتم پارک، ناظم گفت، البته با دوست پسرتون، رنگ از روم پرید، خدایا اینها از کجا فهمیدن، از خجالت پیش مامانم آب شدم، ظهر که اومدم خونه، مامانم کلی خودش رو زد و من رو دعوا کرد، از ناراحتی مامانم ناراحت شدم، ولی فکرم پیش سامان بود، این دوستی با همه سختی هاش به ازدواج ختم شد، همسرم هفت ماه خونه موند و سر کار نمی رفت، میگفت کار نیست.. ✍ادامه دارد... #⛔️ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃