هفت سال از زندگی مشترکمون گذشت، من قلق شوهرم دستم اومده بود، خیلی مواظب بودم کارهایی که باعث عصبانیتش میشه رو انجام ندم، به همین خاطر، تقریبا زندگی ارومی داشتم، تا اینکه شوهرم گفت، میخوام خونه بخرم پول کم دارم، منم از ذوقم که هم از خونه مادر شوهرم میرم و هم صاحب خونه میشم، گفتم، بیا وسایل جهاز من که به دلیل نداشتن جا ازشون استفاده نکرده بودیم و هنوز در بسته بندی بودن و همینطور طلایی که از خونه پدرم اورده بودم و طلاهای هدایای سرعقد از جمله سرویس طلای سنگینی که داییم بهم داده بود رو بهش دادم، گفتم بفروش، خونه کوچکی خریدیم، نصف پولی که برای خونه دادیم از من بود، من از خوشحالی نه به زمین بودم نه به آسمون، شب و روز نقشه میکشیدم، پردهاش رو این مدلی میخرم آشپز خونه اش رو اینطوری میچینم، یه روز در کمال نا باوری شوهرم اومد گفت، میخوام طلاقت بدم، نفسم توی سینم حبس شد، گفتم، شوخی میکنی، گفت نه خیلی جدی میگم، گفتم چرا؟ گفت سر کارم با یه خانم دیگه آشنا شدم، شرط اون خانم برای ازدواج با من طلاق تو هست، یک ماه گذشت، هرچی التماسش کردم که منصرف شه، فایده نداشت، از اونجاییکه من جایی نداشتم که برم، و خیلی از بی پناهی میترسیدم گفتم، اون زن رو بگیر، ببرش تو خونه ای که خریدیم منم طلاق نده همین جا پیش مادرت میمونم، گفت نمیتونم شرط اون خانم طلاق تو هست... ✍ادامه دارد... #⛔️ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃