کنکور رو شرکت کردم برخلاف میل خودم که می‌خواستم دانشگاه دولتی همدان شهر خودمون قبول شم برای دانشگاه دزفول خوزستان قبول شدم. پدرم شروع کرد به مخالفت و داد و بیداد که من دختر راه دور نمی‌فرستم برای درس خوندن. بغض بدی به صدام افتاده بود گفت_ بابا منم زحمت کشیدم الان چرا باید قید درسمو بزنم؟ _ خوب منم برای تو زحمت کشیدم تا به این سن رسیدی... هر کاری از دستم برمی‌اومد برات کردم. الان دختر مثل دست گلمو بفرستم شهرستان دور. بحث کردن با بابا بی‌فایده بود رو به مامان با التماس گفتم _ مامان تو رو خدا شما یه چیزی بگین. مامان با کلافگی گفت_ کاظم انقدر به این دختر سخت نگیر. اونجا بهش خوابگاه میدن! قرار نیست که تو خیابون زندگی کنه! ادامه دارد. کپی حرام.