جلسات دعا اشتباهی نگیرید. بعد از صبحانه معطل نکردم و سریع اومدم سنگرشون و گفتم_ بریم داداش. داشت صبحانه میخورد. سرش رو آورد بالا_ بسم الله برادر بفرمائید صبحانه_ نوش جان من خوردم بیا بریم سرقرارمون. تبسمی زد و ته چاییش رو هم خورد و ایستاد رو کرد به من_ بریم. با هم اومدیم در سنگر فرماندهی. وچون به نسبت بزرگتر از سنگر های ما بود فضای بیشتری برای مبارزه داشت. وارد سنگر شدیم. بعد از سلام و علیک با افرادی که تو سنگر بودند. محمد رضا که قبلا با فرمانده‌شون هماهنگ کرده بود، رو به کرد به من _ با سر نیزه مبارزه کنیم یا بدون سر نیره_ هرچی کرمتِ. خندید و گفت_ بدون سر نیزه، فقط هر چی تکنیک بلدی، به کار بگیر چون فرض ما به اینه که الان دشمن هم هستیم، و اگر از خودمون دفاع نکنیم کشته میشیم. گارد گرفتم جلوش _ باشه بیا. اونم گارد گرفت و با یه حمله نزدیک من شدو دستش رو انداخت دور گردنم و من رو انداخت زمین و نشست روی شکمم گردن و بعد به نشونه اینکه گردن من رو بشکونه دو دستش رو انداخت دو طرف صورتم مکث کوتاهی کرد و از روی شکمم بلند شد. این حرکت رو چنان مثل برق انجام داد که فرصت فکر کردن و هر حرکتی رو از من گرفت. دوباره جلوی من گارد گرفت. سه بار به من حمله های مرگبار کرد و در مقابل هر حمله اون، من شکست خوردم. در حمله سومش همینطوری که روی کمرم نشسته بود. گفت_ برادر ما در میدان مبارزه اینجوری امان از دشمن میگیریم. منم هاج واج از ضرب شصتش مونده بودم... ادامه دارد... کپی حرام⛔️