خستگی و گرسنگی خیلی بهم فشار آورده بود. البته یک شکلاتهایی رو ارتش داده که خوردن یک عددش برای یک بیست و چهار ساعت کافیهی. ولی برای مایی که هر روز صبح باید دو تا استکان چای شیرین با دو تا نون لواش میخوردم، یک شکلات به جایی نمیرسید. تو همین حالتی که گیج خواب بودم و به شدت گرسنه، صحنهای رو دیدم که از تعجب، گرسنگی و بی خوابی از سرم پرید،دیدم یک تعداد زیادی عراقی دستها شون رو بالا گرفتن و به نشونه تسلیم دارند میان، خوب دقت کردم ببینم خودشون تسلیم شدن یا نیروهای ما آوردنشون. همینطوری با نگاهم تا نفرات آخر رو دید زدم چشمم افتاد به نفر آخر، عه عه عه، تعجبم چند برابرشد. یه بسیحی که اسلحه هم دستشِ، روی کول یه عراقی داره میاد. نتونستم طاقت بیارم رفتم جلو گفتم _خدا قوت بسیجی چیکار کردی؟ لبخندی زد و گفت خدا به شماهم قوت بده اسیر آوردم. گفتم_ اسیر آوردن اینجوریت که دست مریضاد داره، اینکه سوار کول یکی از عراقی هستی جریانش چیه؟. جواب داد. پام زخمی شده نمیتونستم راه بیام. این سرباز عراقی گفت بیا کول من. این بیچارهها خودشونم نمیخواستن بجنگن تا سلاحم را گرفتم سمتشون همه دستاشونو بردن بالا گفتن دخیل خمینی، دخیل خمینی، بعد خنده بلندی کرد و ادامه داد_ یه چیزی بهت بگم تو هم بخندی. سرم رو بهش نزدیک کردم _چی؟ بگو. _ با خنده گفت_ وقتی که سلاحم را گرفتم سمتشون خشابم خالی بود یه دونه تیرم نداشتم...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️