اونم این همه، نگاه تحسین برانگیزی بهم انداخت و گفت_ به شرفم قسم تا زمانی که نیروهایی غیرتمندی مثل شماها توی این سرزمین هستن، عراق که هیچ، فاتحه صدام رو میخونیم، پنج کشور قدرتمند جهانم نمیتونن یک وجب از این خاک رو اشغال کن، تو برو تا هفده رو آزادی، نیومدی هم اشکال نداره ولی اگر خواستی زودتر برگردی، برگرد، برگه مرخصی رو گرفتم و احترام نظامی گذاشتم از سنگر فرماندهی اومدم بیرون. به خودم گفتم برسم خونه به مادرم میگم بره برای دختر فامیلمون خواستگاری( این داستان بر اساس واقعیت هست و بنده از نوشتن اینکه دختر مورد نظر شهید، چه نسبتی با فامیلمون داشته معذورم. به خاطر همین دختر مورد نظر رو مینویسم دختر فامیل)
وسایلم رو جمع کردم و اومدم اهواز و دوران جنگ بلیط برای سربازها رایگان بود سوار قطار اهواز تهران شدم یک شبانه روز در قطار بودم تا رسید به راه آهنِ تهران، از اونجا هم سوار مینی بوس شدم و اومدم اسلامشهر، منزل ما در بیست متری امام خمینی رحمت الله علیه بود. زنگ خونه رو که زدم صدای مادرم رو شنیدم کیه صدا زدم منم باز کن، صدای قشنگ مادرم به گوشم رسید وااای ننه تو هستی مصطفی، در رو که باز کرد اول فکر کردم ننم درو باز میکنه اما دیدم خواهرم کبری در را باز کرد. بعد از سلام و احوال و رو بوسی با خواهرم پریدم بغل مادرم، سفت همدیگر رو در آغوش کشیدیم و چند تا ماچ آبدار از صورتم مادر زحمت کشیده و مهربونم کردم و بهش گفتم...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️