تو چشم‌های من نگاه کرد و بعد یه مکث کوتاهی گفت _میگن قصد شوهر دادن دخترمون رو نداریم. با تعجب گفتم_ عه چرا ؟ سرش را کج کرد_ چه می‌دونم مادر_ این خونواده که مومنن ،انقلابین، چرا گفتن نه_ ملتمسانه لب زدم_ ننه میشه بری بپرسی چرا؟_ نه ننه جون دیگه گفتن نمیدیم، نمیدمیدن دیگه، ولش کن این همه دختر یکی دیگه برات میگیریم. تو دلم گفتم آخه من اینو دوست داشتم. مادرم ادامه داد_ ننه حتماً قسمت نیست، حکمتی توشه، اگر خواست خدا بود انجام می‌شد بهش فکر نکن_ ننه به خاله گفتی بهشون بگه که جنگ تموم بشه عروسی می‌کنیم، فقط می‌خوام الان قول دخترشونو به من بدن_ خاله معصومه‌ت همه چی رو بهشون گفته، گفتن نه_ خودت چی؟ خودت نمیشه بری بهشون بگی!_ نه دیگه ننه سبک می‌شم. نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو فکر حتما با خودشون گفتن این میره شهید میشه دختر ما بیوه می‌شه، خب شایدم من خودم فکر می‌کنم خیلی خوبم، ولی از نظر اونا حتماً خیلیم خوب نیستم. ای کاش لااقل یکی به دختر می‌گفت، ببینم نظر دختره چیه! نمی‌دونم مادرم چطوری فکر من رو خوند._ گفت مصطفی جان حرف مادر و دختر یکیه دختره هم تو رو نمی‌خواد. عصبی شدم،خواستم بگم به جهنم که نمی‌خواد اما دلم نیومد هم دوستش دارم، هم دختر فامیلمونِ، نفس عمیقی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم... ادامه دارد... کپی حرام⛔️