خیلی دلم می‌خواست صداش کنم برگرده بشینم پاهاش صحبت کنم، بهش قوت قلب بدم و از این حسی که احساس کردم ناامید شد بیرون بیارمش، بگم حتماً مصلحت خدا نبوده ولی نمی‌تونستم چون مصطفی نامحرم بود. درسته که ما با هم بزرگ شدیم و در کودکی واقعاً مثل خواهر و برادر بودیم اما این مطلب باعث نمی‌شد. حالا که هر سن تکلیف رو گذروندیم. باز هم رابطه صمیمی داشته باشیم تنها چیزی که می‌تونه خودم رو آروم کنه گریه ست. بغض در گلوم رو رها کردم و اشک از چشمانم سرازیر شد نگاهم افتاده به مامانم دیدم اون هم داره گریه می‌کنه. بعد از چند لحظه گریه صدای مامانم به گوشم خورد-- انقدر ناراحته موضوع خواستگاری شدیم که یادمون رفت مصطفی را از زیر قرآن رد کنیم و پشت سرش آب بپاشیم. پولی را از زیر فرش درآورد داد به من -- بلند شو این رو برای سلامتی همه رزمنده‌های اسلام و سلامتی مصطفی بنداز تو صندوق صدقات... ادامه دارد... کپی حرام⛔️