بهش میگفتم بذاریم زمین خودم میام میگفت تو لاغری جون نداری راه بیای میمیری. مصطفی چهار سال از من بزرگتر بود. گاهی با هم بازی میکردیم و چون از من بزرگتر بود همیشه از من میبرد اون موقع گردو بازی خیلی بین بچهها متداول بود منم در بین همسالان خودم به این بازی خیلی مسلط بودم و یک جعبه بزرگ گردو داشتم. یک شب مصطفی بهم گفت میای گردو بازی. خوشحال جواب دادم آره میام
-- پس باید یه گردو بهم قرض بدی چون من گردو ندارم. یه گردو بهش قرض دادم شروع کردیم به بازی، خیلی از من مسلطتر بود هر گردو رو که میزد میبرد.
جلوی چشمهای من میخندید و میخوردش میگفت مال خودمه بردم وقتی به خودم اومدم دیدم سه تا گردو بیشتر ندارم هرچی اصرار کرد بازی رو ادامه بدیم گفتم نمیام فردا میخوام برم با بچهها بازی کنم اون وقت گردو ندارم اون شب رو تا بخوابیم مصطفی قهقهه خنده میزد و میگفت چقدر گردوهات خوشمزه بودن منم ساکت حرص میخوردم و میخواستم به روی خودم نیارم...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️