از اونجایی که ما، در مشهد فامیل داشتیم، بابام گفت من نمیگذارم تو بری خوابگاه، یا جایی رو کرایه کنی، قرار شد که من در خانه پسر عمه مامانم برم و درسم رو بخونم، پسر عمه مامانم یازده تا بچه داشت، شش تا دختر و پنج پسر تو سنهای مختلف، از پسرها فقط پسر بزرگش متاهل بود، بقیه یا درس میخوندم و یا شاغل بودند، همه هم مذهبی و با غیرت اسلامی و چشم پاک، از میون اینها یکی از دخترهاش که دو سال از من بزرگتر بود، از من خوشش نمیومد، با وجودی که چه پدرم و چه پدر بزرگم کلی مواد غذایی میاوردن خونه پسر عمم، ولی بازم این دخترش میگفت، بابای من کم نون خور داره که تو هم بهش اضافه شدی، منم چون شدیدن به درس خوندن علاقه داشتم، نشنیده میگرفتم، و از ترس اینکه بگم زهره چه حرفهایی به من میزنه من رو ببرن، سکوت میکردم، ولی اعصابم بقدری از رفتاهای زهره خورد میشد که موهای فری من شده بود مثل سیم ظرف شویی... ✍ادامه دارد... #⛔️ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃