رو کرد به مامانم. خاله من برم به مادر و خاله ملیحه بگم ( مادر بزرگ مادری مون) مامانم گفت: حسن جان یه طوری بهشون بگو که یه وقت هول نکنند . سرش رو تکون داد_ یه جوری خبر میدم که نتر سن. پسر خاله م رفت. من و مامانم نشستیم به گریه کردن. آسیه دختر من دو سالش بود. اومد تو بغلم اشکهای من رو پاک کرد و گفت_ دره ندون، تو دره تنی منم دره میتونم( گریه نکن، اگر تو گریه کنی منم گریه میکنم) تو آغوش گرفتمش و در گوشش نجوا کردم_ باشه عزیزم گریه نمیکنم. تقریبا نیم ساعت از رفتن پسر خاله م گذشته بود که خاله ملیحه م با چشم گریون اومد خونه ما. بعد ا ز سلام و احو الپرسی رو کرد به مامانم، پاشو آماده شو بریم دنبال مادر، همگی بریم خونه خواهرمون ام البنین، بمیرم برای دل خواهرم، الان داره چی میکشه.همگی حاضر شدیم اومدیم خـونه خاله ام البنین م. تا چشممون افتاد به خاله زدیم زیر گریه، خاله م محکم و استوار ما رو نگاه کرد و گفت چرا بی طاقتی میکنید. مصطفی زخمی شده، شهید نشده، اینطوری با این روحیه میخواهید...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️