چند روزی رو بیمارستان بستری بود تا اینکه با آمبولانس آوردنش منزل مصطفی خیلی بچه ی مهربون و مردم داری بود. یه خصوصیت اخلاقی خیلی خوبی که داشت. این بود وقتی بزرگترها با هم اختلاف پیدا می کردن مصطفی دخالت نمی کرد و به صله رحمش ادامه می داد. گاها خونوادش با یکی از اعضای فامیل به شدت اختلاف داشتن اما رفت و آمد مصطفی سر جاش بود. می گفت همه خوبن یه وقتها دو نفر اخلاقشون با هم دیگه جور نیست. به خاطر همین اخلاق خوبش. یعنی خدا رو شاهد می گیرم به این گفته ی خودم که خونه ی خاله ی من دسته دسته جمعیت میومدن برای ملاقاتی مصطفی. این دسته میرفتن دسته ی بعدی میومدن. از فامیل و از غریبه، کسانی میومدن که حتی خاله ی من هم اونها رو نمی شناخت. من و دو تا خواهرهاش و زن داداشش و دخترهای خاله کوچیکم خاله حلیمه( که البته اسم خاله من حلیمه هست ولی صداش می کردیم ملیحه شاید توی داستان جایی گفته باشم حلیمه و جایی گفته باشم ملیحه هر دوش درسته) ما همه از مهمون ها پذیرایی می کردیم وقت نشستن نداشتیم فقط در حال چای آوردن و میوه آوردن و ظرفهای میوه رو جمع کردن و شستن بودیم. از مردها پسرخاله ها پذیرایی میکردن. از خانم ها هم ما. مصطفی یک ماه استراحت داشت دکتر براش کفش مخصوص نوشته بود. یادمه خیلی هم قیمت کفش بالا شده بود اما تهیه کردن. فکر می کنم ده روز تو خونه استراحت کرد و و این ده روز هم هر روز با همون کیفیت، ملاقاتی داشت تا اینکه دوستهاش بهش پیشنهاد دادن بیا بریم سفر شمال. مصطفی هم قبـول کرد، با چهار تا از رفقاش از جاده چالوس رفتن شمال...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️