مصطفی لبخندی زد-- آره مادر دارم میرم-- حالا نمیشه بمونی تا پات خوب بشه بعد بری! با خنده سر انداخت بالا-- نه نمیشه. مادرم از هر دری صحبت کرد که مصطفی رو پشیمون کنه نتونست آخر به شوخی بهش گفت مصطفی بری پشم موش میشیا (یعنی پشیمون) مادربزرگم خیلی مصطفی رو دوست داشت به خاطر همین نمی خواست ناراحتش کنه سر راهه به جای اینکه بگه پشیمون میشی گفت . مصطفی نگاهی انداخت به مامانم و لب کرد-- ببین چی میگه، میگه پشم موش میشی اونهایی که نرن جبهه یه روزی پشیمون میشن، این دنیا پشیمون نشن اون دنیا پشیمونن. اونهایی که کوتاهی کنن از خدمت به نظام جمهوری اسلامی ـ اونها پشیمون میشن .این دنیا به خاطر گنا ه چششم و گوششون بسته شده و حقیقت رو نمی نمیبینن-- با مادر هم خداحافظی کرد و رفت. تا چهل روز ما خبری از مصطفی نداشتیم. و چون سواد نداشت خیلی کم نامه میداد اونم میداد دوستاش بنویسن، گاهی هم میومد شهر اهواز به خونه عمه ش زنگ می زد چون اونا شاه عبدالعظیم میشستن اونجا خط تلفن اومده بود ولی محله ی ما هنوز شکل شهری به خودش نگرفته بود و خط تلفن نکشیده بودن...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️