با اینکه دل و کمرم خیلی درد می‌کرد اما سینی رو برداشتم و چای ریختم. دختر خاله‌هامم اومدن کمک کردن به همه مهمان‌هایی که از سر خاک برگشتند با چایی و خرما و حلوا پذیرایی کردیم. همینطوری که چای تعارف می‌کردم نگاهم افتاد به نگار، دستهام شل شد نزدیک بود سینی چای از دستم برگرده که محکم نگهش داشتم. چشمانم روی نگار زوم شد. انقدر گریه کرده که چشماش پف کرده. نمی‌دونستم بهش بگم که من می‌دونم مصطفی تو رو دوست داشته و انتخاب کرده بود برای ازدواج یا نگم با خودم گفتم هیچی نگو و ساکت موندم. وقتی متوجه شد که من زل زدم بهش گفت _سلام _سلام نگار جان بهت تسلیت می‌گم انقدر بغض گلوش رو گرفت که نتونست پاسخ من رو بده. منم گریه ام گرفت و اشک از چشمم جاری شد. نگاهم را از روش برداشتم و به نفر بعدی چای تعارف کردم. مصطفی به دو تا دختر از فامیل علاقمند بود که هیچ کدام قسمتش نشد از خداوند می‌خواهم و همیشه خواسته ام، بهترین حوریان بهشتی را نصیبش بگرداند مراسم شب هفت مصطفی تموم شد. ما عضو بسیج بودیم و هر هفته خونه یکی از خانواده های شهدا زیارت عاشورا میخوندیم هر چند هفته یک بار نوبت خونه خاله ام می شد تو یکی از روزهایی که اومدیم خونه خاله م بهش گفتم_ یه خورده از حالاتت در رابطه با شهادت مصطفی برامون بگو. (خاله من با همسرشون فعلا در قید حیات نیستن به رحمت خدا رفتن ممنون میشم که اگر فاتحه ای برای این پدر و مادر شهید بخونید) خاله ام گفت_ شبی که صبحش برای من خبر شهادت مصطفی رو آوردن. من تو عالم خواب دیدم که یه چشمم نمیبینه... ادامه دارد... کپی حرام⛔️