گفتم خاله خیلی سخته که آدم عزیزش رو از دست بده و گریه نکنه، در حالی که گریه برای از دست دادن عزیز گناه نداره، چرا گریه نمی کردی؟ یه مطلبی ازش شنیدم که خیلی دلم سوخت. گفت_ خاله جان، شب هایی که همه خواب بودن من میومدم کنار حجله ش می ایستادم به عکسش نگاه می کردم و مثل بارون اشک میرختم و باهاش حرف می زدم. می گفتم خدا خوبا رو برای خودش گلچین میکنه، مصطفی جان از بس تو خوب بودی خدا تو رو برد. صحبتش که به اینجا رسید اشک از چشماش سرازیر شد. این اولین باری و البته آخرین باری بود که من گریه خاله ام در مورد شهادت مصطفی رو دیدم. خاله ام ادامه داد_ مصطفیِ من وقتی پنج سالش بود بیماری حصبه گرفت، من بردم بیمارستان، بستریش کردن، اون موقعها نمیگذاشتن که همراه در کنار مریض باشه من هر روز برای بچهام ، آبگوشت و یا آش درست میکردم و میبردم بیمارستان آروم، آروم بهش میدادم میخورد، دکترش به من گفت، انقدر زحمت نکش و برو بیا نکن، این بچه نمیمونه، به دکترش گفتم شما خدا نیستی عمر بندهها دست خداست شما کار خودتو رو بکن بزار خدا هم کار خودش رو بکنه، دکتر نگاهی بهم انداخت _ چون دیدم دلت بزرگه این حرف رو بهت زدم، حالا که دلت رو دادی به خدا ان شالله خدا نا امیدت نکنه. بچه م از لاغری شده بود شکلی قحطی زده ها تمام استخون های دنده ش زده بود بیرون، روزی که خبر شهادتش بهم رسید. یه لحظه به خودم گفتم بچه من اونجا عمرش تموم شده بود ولی خدا عمر دوباره بهش داد که بهش یک مرگ با عزت و با افتخارم بده و شهادت رو خدا نصیب مصطفیِ من کرد...
ادامه دارد...
کپی حرام