شنیده بودم یه کارهایی هست میارن منزل انجام میدن. از همسایه ها پرس و جو کردم تا اینکه یه جایی رو پیدا کردم که سگک کفش میزد و دست مزدش بسیار پایین بود. به سعید گفتم برم این کار رو بگیرم بیارم خونه همه با هم بزنیم. گفت چاره چیه برو بگیر کم باشه بهتر از اونیِ که نباشه. سکگها سنگین بودن برای همین از همسایه فرقون میگرفتم با پسر بزرگم سهیل که دوازده سالش بود میرفتیم فرقون رو پر میکردیم و میاوردیم خونه و چهار تایی می نشستیم و میزدیم. و با پولش زندگی رو میچرخوندیم نزدیک محرم بود و پسرهام داشتن تو کوچه بازی میکردن و اومدن خونه وگفتن بچههای کوچه لباس مشکی خریدند برای محرم برای ما هم بخرید. سعید صداشون رو شنید و جواب داد لازم نکرده لباس مشکی بخرید مگه هرکه امام حسین رو دوست داره لباس مشکی میپوشه امام حسین باید تو دل آدم باشه پسر بزرگم بچه مظلوم و قانهای بود اما پسر کوچیکم که ده سالش بود حاضر جواب بود و سر نترسی داشت به باباش گفت همه بچههای کوچه خریدن ما هم میخوایم باباش گفت همه بچهها غلط کردن با شماها سامان جواب داد_ من نمیدونم ما هم میخواهیم غلط کنم یالا برای ما لباس مشکی بخرید از شوهرم سر صدا و داد و بیداد که نمیخریم از پسر بزرگم سهیل و از کوچیکه سامان که ما لباس مشکی میخوایم. بهشون گفتم شما ها که میدونید باباتون تصادف کرده و ما پولی نداریم چرا اصرار میکنید؟ سامان گفت تو حسینیه سر کوچه یه خانمی هست لباس مشگی آورده میفروشه قسطی هم میده من و داداش داریم هر روز سگک کفش میزنیم از مزد خودمون برامون قسطی لباس مشگی بخرید. سعید عصبانی شد که...