پر رو شدید حرف های گنده تر از دهنتون میزنید. سامان خواست جواب باباش رو بده که بهش آروم لب خونی کردم با داداشت برید بیرون بازی کنید من باباتونو راضی می‌کنم میریم حسینیه براتون می‌خرم. سامان ابرهاشو داد بالا چشماشو به من براق کرد_ میخری ها. همه بچه های کوچه لباس مشکی خریدن ما هم میخواهیم. گفتم باشه شما برید من راضیش میکنم. بچه‌ها رفتن. اومدم پیش سعید گفتم_ خدا رو خوش نمیاد این بچه‌ها دارن کار می‌کنن حالا بعد چند وقت یه لباس مشکی می‌خوان بذار برم براشون بگیرم. گفت_ لباس مشکی واجبه یا یک کیلو گوشت یا یک کیلو برنج _گفتم تو راست میگی ولی وقتی همه بچه‌های کوچه خریدن‌. اول محرم مشکی می‌پوشن بچه‌های ما خجالت می‌کشن با بلوز رنگی برن بیرون نفس عمیقی کشید و گفت اشتباه اولم این بود که اومدم توی این محل مذهبی خونه خریدم گفتم حالا ان شاالله حالت خوب شد و رفتی سر کار برو هر کجا که دوست داری یه خونه دیگه بگیر و خونمون رو عوض کنیم اما الان بزار برم براشون لباس مشکی بخرم با اخم و ناراحتی گفت برو. مانتو پوشیدم روسریمو سرم کردم موهامو کردم دست سارا دخترم رو گرفتم اومدیم حسینیه. مراسم دعای توسل بود نگاهم افتاد به خانمی که نشسته بود و در حال خواندن دعا و یک مقدار لباس هم جلوش گذاشته بود فهمیدم همین خانمه که لباس مشکی می‌فروشه ولی چون وسط برنامه بود منم ساکت نشستم خانم‌ها به نوبت هر کدوم یک قسمت از دعای توسل رو می‌خوندند نوبت به من رسید یک کتاب دعا گرفتن جلوم... ادامه دارد کپی حرام⛔️