در اون زمان امکانات سونوگرافی نبود تا جنسییت بچه مشخص بشه. اعضا خونواده با خودشون میگفتن یعنی واقعا این بچه پسر هست. تا زمانی که موقع زایمان مادرم شد و همه با تعجب دیدن که بچه پسر هست. همونطوری که اون آقای اهل دل گفته بود مادرم اسمش رو جبرائیل گذاشت. جبرائیل چهار سالش بود که پدر و ماردم تصمیم گرفتند به اسلامشهر از استان تهران مهاجرت کنند. اثاس منزل رو جمع کردند و اومدن اسلامشهر در شهرک شیرودی منزل گرفتند، جبرائیل دوران کودکی ِ و نوجوانی رو در همینِ محل گذروند. دوازده سالش بود که جذب بسیج شد. از همون دوازده سالگی شروع کرد به نماز خوندن با اینکه بچه بود ولی درک و فهم بالایی داشت و بسیار مهربان بود. کلاس دوم راهنمایی بود که یک روز اومد خونه و گفت من میخواهم برم جبهه همه اعضای خانواده مخالفت کردند و بهش گفتند که تو خیلی سنت کم هست صبر کن بزرگ شدی برو خدمت سربازی... ادامه دارد... کپی حرام⛔️